عینک...
|
|
دو تا عینک به من دادند،
برای خوبتر دیدن
دوتاشان مثل هم، اما
یکی تیره، یکی روشن
یکی را می زدم، شب بود
دلی پُر کینه با من بود
و با آن دیگری شب هم
برایم روز روشن بود
دلم با هر دو تا عینک
چو سیر و سرکه می جوشید
برای دیدن دنیا
به رنگ زنده می کوشید
اگر دیدی دو تا عینک
میان کوچه افتاده
رها کن، چون که باید دید
بدون عینک و ساده
مصطفی رحماندوست
----------------------------------------------------
یاد باد آنـــــــــــــــ روزگارانـــــــــــــــ یاد باد...
به یاد شعرهای آقای رحماندوست در کتاب بخوانیمـــــــــــــــــــ ...
نظرات شما عزیزان:
امین حیدری
ساعت23:36---5 تير 1391
خیلی قشنگه
رها کن چون که باید دید بدون عینک و ساده
خوشم اومد
دفتر سپيد
ساعت13:49---4 تير 1391
سلام البته زمان ما كتاب فارسي بود نه بخوانيم
دفتر سپيد
ساعت13:48---4 تير 1391
سلام البته زمان ما كتاب فارسي بود نه بخوانيم
|
|
|
|